کتاب حاجیآقا نوشته صادق هدایت
در کتاب حاجیآقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به کوچکترین فرزندش درباره نحوه کسب موفقیت در ایران نصیحت میکند: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمیخواهی جزو چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن. چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگهداری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری. سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا میتوانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر. از فحش و تحقیر و رده نترس. حرف توی هوا پخش میشه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بیسواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه…. نان را به نرخ روز باید خورد. سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیدهای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی. کتاب و درس و اینها دو پول نمیارزه. خیال کن تو سر گردنه داری زندگی میکنی. اگر غفلت کردی تو را میچاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه.ا
نمونه ای از طنز تلخ و گزنده ی هدایت و روایتگر دورانی سیاه از تاریخ معاصر این سرزمین.قهرمان داستان “حاجی آقا” یک حاجی بازاری متقلب و ریاکار است و داستان شرح فرومایگی های او و اطرافیانش و همانندهای او و اوضاع بد جامعه ایران در آن دوران است که با نشان دادن رفتارهای “حاجی آقا” و دیگرانی که دستی در نابسامانی اوضاع دارند زهرخندی بر لب خواننده می نشاند.
یکی دیگه از شاهکارهای هدایت .این داستان یک نقاشی عالی، یه عکس با رزولوشن بالا(!) از فرهنگ ،اعتقادات و روابط مردم در زمان هدایت و به خصوص معرف طبقه اجتماعی حاجی آقا است. شاید هیچ کار بلند از هدایت تا این اندازه رویکرد جامعه شناسانه رئال همراه با طنز نغز نداشته باشه اگه از خوندن آثار هدایت وحشت دارید لااقل این یکی رو از دست ندید.
” حاجی آقا ” داستان پیرمردی است نون به نرخ روز خور و خسیس که با اینکه هیچ وقت پایش به عربستان نرسیده حاجی است و با اینکه سواد درست و حسابی ندارد حتی در تعیین کابینه دولت هم نفوذ دارد .
داستان از اواخر دوران رضا خان آغاز می شود و حقارت انسان را در برابر قدرت و سرمایه حکایت می کند .
“اگر عمله روزی ده ساعت جان می کنه و کار می کنه و به نان شب محتاجه و من انبار قالیم تا طاق چیده شده باید معتقد باشه که تقدیر این بوده. فردا بیا به آنها بگو که همه اینها چرت و پرته، که او کار کرده ومن کارشکنی کردم، آنوقت خر بیار و باقالی بار کن! دیگر جای زندگی برای من و شما باقی نمی…”