چارچوبهای ذهنی و ناهشیاری سازگار یافته
رامش حقیق
بسیاری از ما گمان میکنیم افراد با اراده و متفکری هستیم و در طی روز درباره انتخابها و رفتارهایمان فکر میکنیم و تصمیم میگیریم. اما حقیقت این است که بخش بسیار عمده تفکر، احساسات و رفتارهای ما تحت تاثیر ناخودآگاه ما است. ناخودآگاه در فرد عادات فکری، احساسی و رفتاری به وجود میآورد و این عادات معمولا کنترل ما را در دست دارند. هنگامی که عادات ذهنی ما به منیت و خودمحوریت آلوده میشوند، چارچوبهای ذهنی ساخته میشوند. چارچوبها مانند فیلتر در مقابل دیدگان ما قرار میگیرند و براساس خواستهها و تمایلات ما به آنچه میبینیم یا میشنویم جهت میدهند. به همین دلیل فقط بخشی از آنچه روی داده را درک میکنیم و بقیه را با چارچوبهای ذهنی خود تفسیر میکنیم و نتیجه اینکه درک ما از دیگران و رویدادها از واقعیت دور است. مقاله پیوست بهطور خلاصه مروری بر یافتههای محققین در زمینه عملکرد ناخودآگاه مغز و ناهشیاری سازگار یافته داشته و سپس به بحث چارچوبها، نحوه شکلگیری آنها و عملکردشان در زندگی افراد میپردازد. در پایان نیز راهکارهایی جهت افزایش توان دیدن این چارچوبها و تغییر آنها ارائه داده است. هر چند در این مقاله از منابع متفاوتی استفاده شده است، اما مباحث اصلی مقاله طی گفتگو و بحثهای بسیاری که نویسنده با آقای دکتر ایمانیراد داشتند، شکل گرفت. فرصتی که فراهم کردند و حوصلهای که در بحثها و گفتگوها داشتند و نیز کمک فراوانی که به تدوین این مقاله کردند، جای سپاس بسیار دارد.
آیا تا به حال پیش آمده که درباره یک اتفاق از افراد مختلفی بپرسید و هر کس داستان متفاوتی بگوید؟ آیا میدانید چرا افراد مختلف یک اتفاق و یک موضوع مشترک را آنقدر متفاوت میبینند که حتی گاهی انسان شک میکند آیا همه درباره یک موضوع صحبت میکنند؟!
آیا تا به حال پیش آمده که اختلاف نظری با همسرتان یا فرزندنتان داشته باشید، ولی هرقدر برای او توضیح میدهید، حرف خودش را میزند؟ انگار حقیقت مسلمی را میبینید و توضیح میدهید، ولی او درک نمیکند. حتی احتمال دارد کار به مشاجره برسد. احتمالا از خود پرسیدهاید: «چرا هرقدر برایش توضیح میدهم درک نمیکند؟ درک این موضوع که مشکل نیست.» البته برای شما مشکل نیست، زیرا این چیزی است که شما میبینید. هرگز در چنین شرایطی از خود پرسیدهاید: «کدامیک از ما درست میگوید؟» احتمالا هر دو درست میگویید. زیرا هر فرد با زاویه دید خاص خودش مسائل را میبیند، زاویهای که با زاویه دید دیگران کاملا متفاوت است. زاویه دید هر فرد نیز تحت تاثیر چارچوبهای ذهنیاش شکل میگیرد.
در حقیقت بسیاری از اختلاف نظرها و تضادهای بین افراد، به دلیل وجود اختلاف در زاویه دید و نحوه نگرش آنها است و از آنجا که هر کس فقط زاویه دید خود را درک میکند، گمان میکند این تنها نتیجهگیری درست است. معمولا ذهن افراد در چارچوب ذهنی خودشان قفل میشود و به همین دلیل نگرش متفاوت دیگران را درک نمیکنند. چارچوبهای ذهنی افراد نحوه نگاه آنها به خودشان، دیگران، رویدادها، اشیا، مناظر و خلاصه دنیای اطراف را تعیین میکنند. به همین دلیل افراد مختلف هنگام تشریح یک حادثه یا یک موضوع یا منظره، تعریفهای کاملا متفاوتی ارائه میدهند.
در علوم اجتماعی چارچوبها، مجموعهای از مفاهیم و فرضیههایی هستند که نحوه سازماندهی، دریافت و ارتباطات افراد، گروهها و جوامع را تعیین میکنند. چارچوبها بسته به شنوندگان و اطلاعاتی که فرد دریافت میکند، نگرش منفی یا مثبتی به نگاه فرد میدهند و نوع ارتباطات او را تعیین میکنند. به علاوه به دلیل اینکه نگاه فرد را از دیدن کل ماجرا باز میدارد، واقعیات را ساده کرده و فرد تنها میتواند بخشی از آنچه هست را ببیند.
به باور سوزان تی فیسک و شلی ای تیلور (Susan T. Fiske and Shelley E. Taylor) بشر بهصورت طبیعی به «خست شناختی» دچار است، یعنی ترجیح میدهد تا جاییکه میتواند کمتر فکر کند و چارچوبها راه تند و راحتی برای پردازش سریع اطلاعات هستند.
چارچوبهای ذهنی کجا هستند و چه میکنند؟
اگرچه بسیاری عقیده دارند برای زندگی خود فکر میکنند و آگاهانه تصمیم میگیرند، اما تحقیقات دانشمندان نشان میدهد که ما فقط نسبت به 5 درصد از فعالیتهای شناختی خود، آگاه هستیم و بیشتر تصمیمها، خواستهها، احساسات و رفتارهای ما به فعالیتهایی در مغز بستگی دارند که ورای آگاهی هوشیارانه ما است. زندگی ما از ضربان قلبمان تا نحوه جلو راندن سبد خرید در سوپرمارکت، به چیزی به نام «ناهشیاری سازگاریافته» (Adaptive unconscious) در مغز وابسته است. ناهشیاری سازگاریافته، نحوه درک ما از دنیای اطراف را تعیین میکند، ما را از اینکه هر لحظه برای هر یک از تصمیمهای خود تفکرات زیاد یا محاسبات فراوان داشته باشیم، معاف کرده و نتیجهگیریها و تصمیمگیریهای سریع و واکنشهای بلافاصله ما را برعهده دارد. پل ولان (Paul Whelan) دانشمند عصبشناس دانشگاه ویسکانسین میگوید: «بیشتر آنچه در هر لحظه انجام میدهیم ناآگاهانه است. درحقیقت اگر قرار بود همه چیز را آگاهانه انجام دهیم، زندگی به یک آشوب تبدیل میشد.»
استفاده مداوم از ناهشیاری سازگاریافته، ویژگی اثبات یافته در انسان است. هر آنچه که فرد بهراستی میپذیرد یا یاد میگیرد، در ناخودآگاه او جای میگیرد و کنترل رفتار، تصمیمگیری و افکارش را به دست میگیرد. طی سالهای گذشته، بررسی و تحقیقات بسیاری توسط روانشناسان و دانشمندان عصبشناس بر روی ناهشیاری سازگاریافته مغز انسان صورت گرفته است. به تعریف تیموتی دی. ویلسون، استاد روانشناسی و نویسنده کتاب «بیگانه با خودمان: کشف ناهشیاری سازگاریافته» انسانها در پشت صحنه ذهن خودآگاهشان، روندهای روانشناسانه قدرتمندی دارند که برای بقا و عملکرد آنها حیاتی است. این روندها ناهشیاری سازگاریافته نام دارند و تعیین میکنند ما چگونه دنیا را ارزیابی میکنیم، خطر را درک میکنیم، اقدام به عمل میکنیم و اهداف خود را تعیین میکنیم. ما توسط ناخودآگاه خود صحبت به زبان مادری را بدون هیچ تلاش آگاهانهای یاد میگیریم، الگوهای محیط را درک میکنیم، آنهم در حالی که مشغول فکر کردن به موضوع متفاوتی هستیم و شِمِ قابل اطمینان خود را برای هدایت اعمالمان پرورش میدهیم. ناهشیاری سازگاریافته، افکار خودبخودی ما را کنترل میکنند که دارای پنج ویژگی هستند: «ناآگاهانه، سریع، غیرعمدی، غیرقابل کنترل و بیتلاش صورت میگیرند.» در مقابل افکار آگاهانه که «کندتر، با قصد قبلی و تحت کنترل و با تلاش صورت میگیرند.» به علاوه نگاه داشتن آگاهانه ذهن بر روی موضوعی خاص، هنگامی که حواسمان پرت میشود یا ذهنمان درگیر موضوع دیگری است، بسیار دشوار است. به گفته ویلسون، ناهشیاری سازگاریافته که قضاوتها، انگیزهها، احساسات و رفتار ما تحت تاثیر خود قرار میدهد، به تدریج تکامل مییابد.
مغز انسان همچون کامپیوتر بسیار عظیمی است که میتواند اطلاعات بسیار گستردهای را در خود ذخیره کرده و در مواقع مقتضی از آنها استفاده کند. فرد با کمک این بخش از مغز خود میتواند براساس اطلاعات کم و بهسرعت داوری کرده و تصمیمگیری نماید. اطلاعاتی که فرد هنگام عملکرد ناخودآگاه خود از آن استفاده میکند، برای مثال عکسالعملهای انسان که در طی قرنها به بقای او انجامیده، از رفتاری که در مقابل حمله یک شیر وحشی نشان میداد تا آنچه امروز مثلا در مقابل کامیونی که به سرعت به طرف او میراند انجام میدهد، از ناهشیاری سازمانیافته سرچشمه میگیرد. هنگامی که میترسیم، بهشدت خشمگین میشویم، وقت کمی داریم یا در شرایط بحرانی قرار گرفتهایم، در کسر کوچکی از ثانیه با استفاده از همه اطلاعاتی که در این بخش از مغز قرار گرفته، تصمیم میگیریم. تحقیقات نشان میدهند، منبع بخش بزرگی از افکار، رفتار و ترجیحات ما در ناهشیاری سازمانیافته مغزمان جای دارد و این درحالی است که خود از این موضوع آگاه نیستیم، به عبارت دیگر از ناآگاهی خود ناآگاهیم.
تیموتی دی. ویلسون میگوید: ذهن با انتقال عالیترین و پیشرفتهترین تفکر با ناخودآگاه، بسیار کارآمد و با درایت و بصیرت عمل می کند. درست مانند هواپیمای مسافربری که بدون خلبان هوشمند و به طور اتوماتیک به سوی هدف خود در پرواز است. ناخودآگاه سازگاریافته، کارش ارزیابی و سنجش دنیا، هشدار برای خطر، استقرار اهداف و اقدام به عمل به روشی موثر است تا نتیجه مطلوبی به دست آید. ویلسون میگوید: «روش تفکرمان بنا به موقعیت از خودآگاه به ناخودآگاه در نوسان است.» مثلا تصمیم برای دعوت همکارمان به شام تصمیمی آگاهانه است، درباره آن فکر میکنیم و از او دعوت میکنیم. اما تصمیم خودانگیخته به دعوا و مشاجره با همان همکار، توسط بخش دیگری از مغز ما گرفته میشود و بخش متفاوتی از شخصیت ما را تحریک میکند. بسیاری از تضادها و مشاجرات ما با دیگران در حقیقت توسط چارچوبهای ذهنی ما ایجاد میشوند.
مالکوم گلدول در کتاب «قدرت فکر کردن بدون فکر کردن، بلینک» مثالهای بسیاری از افرادی میآورد که از ناهشیاری سازمانیافته خود استفاده میکنند. برخی از متخصصین بدون آنکه بتوانند دلایل منطقی ارائه دهند، نظرات تخصصی بسیار درستی ارائه میدهند. برای مثال «ویک برادن» یکی از برجستهترین مربیان تنیس همیشه میتوانست پیشبینی کند آیا یک بازیکن دو سرو پشت سر هم توپش به خطا میرود یا خیر. او درست در لحظهای که راکت با توپ تماس پیدا میکند، بیاختیار میگوید: «اوه نه، خطا است.» و کاملا مطمئن است که یا توپ به تور برخورد میکند یا از زمین خارج میشود. این پیشبینیهای او که هیچ دلیل منطقی برایش نیافتند، بدون اشتباه صورت میگیرد. ما از عملکرد ناخودآگاه خود اطلاعی نداریم و حتی اگر بخواهیم هم نمیتوانیم درباره علت بسیاری از تصمیمهای خود توضیحات درستی ارائه دهیم. تحقیقات نشان داده که وقتی از افراد خواسته میشود مشخصات کسی که دوست دارند شریک زندگیشان شود را بشمارند، ویژگیهایی را بر زبان میآورند که در عمل آنها را جذب نمیکند. زیرا افراد خواستههایی را مطرح میکنند که درباره آنها فکر کردهاند، اما با خواستههای ناخودآگاه خود یا من درونیشان جذب همسر آینده خود میشوند، آنهم در حالی که در بسیاری از موارد، از این خواستهها حتی آگاه هم نیستند.
به علاوه شِمِ درست تشخیصهای حرفهای که در بعضی از افراد دیده میشود، از دانش بالا، نگاه دقیق و ذهن بدون توهم آنها در ناخودآگاه سازمانیافته آنها سرچشمه میگیرد. به گفته گلدول: «ناخودآگاه میتواند بی سر و صدا و با اطمینان تو را به جواب هدایت کند: به کشف راه حلها.» (ص 90)
در تئوری اجتماعی (social theory) چارچوبسازی، طرحواره (schema) تفسیر و مجموعهای از داستانها و کلیشههایی است که افراد برای درک و پاسخگویی به رویدادها و آنچه در اطرافشان میگذرد، به آنها وابسته هستند. به کلام دیگر، افراد توسط ویژگیهای فردی و تحت تاثیر فضایی که در آن رشد کرده و زندگی میکنند، فیلترهای ذهنی میسازند و با این فیلترها دنیا را درک میکنند. تفسیرها و انتخابهایشان نیز تحت تاثیر چارچوبهایی است که ساختهاند. افراد به طور مداوم دنیای اطراف را از طریق چارچوبهای خود تفسیر میکنند. هنگامی که فردی را برای اولین بار میبینیم، زمانی که برای انتخاب کارمند، برای اولین بار با فردی مصاحبه میکنیم و یا وقتی که دربرابر عقیده جدیدی عکسالعمل نشان میدهیم از همین بخش از مغزمان استفاده میکنیم. چارچوبها بسیار پرقدرت عمل میکنند. پژوهشها نشان میدهند که وقتی فرد با چیز جدیدی روبرو میشود، در ابتدا بین چیزی که دوست ندارد و چیزی که جدید و متفاوت است نمیتواند تفاوت بگذارد. زیرا افراد با چارچوبهایشان با هر موضوع جدیدی روبرو میشوند، تصمیم میگیرند دوست دارند یا دوست ندارند، و به عبارت سادهتر با چارچوبهایشان انتخابهایشان را انجام میدهند.
اما روند کار به این صورت نیست که برای مثال رویدادی را ببینیم و سپس چارچوبی را متناسب با آن «به کار ببریم». بلکه چارچوبها در افکار، احساسات، تصمیمها، انتخابها و رفتارهای ما هستند و ما فقط هنگامی از وجود آنها آگاه میشویم که ناسازگاری یا تناقضی تغییر چارچوبها را ایجاب نماید. به عبارت دیگر، ما فقط هنگامی از چارچوبهای ذهنی خود آگاه میشویم که عاملی ما را مجبور به جایگزینی چارچوبهای موجود نماید.
یکی از مهمترین این دلایل، هنگامی است که چارچوبها در نگرش ما توهم و خطا ایجاد میکنند. در این حالت توان دیدن واقعیات را از دست میدهیم. این توهم به این دلیل است که بخشی از چارچوبهای ذهنی هر فرد تحت تاثیر منیت او شکل میگیرند. زیرا منیت و آنچه «من» میخواهم مانند حجابی بر روی نگرش واقعبینانه فرد قرار میگیرد و پیشداوریها و چارچوبهای ذهنی بدون انعطاف او را جهت میدهند. آنگاه فقط آنچه خود درک میکند یا دوست دارد را باور دارد و هر نظر دیگری را رد میکند، حتی اگر نظرش با واقعیات منطبق نباشد، در حالیکه حتی نمیداند این انطباق وجود ندارد. سپس تحت تاثیر این حجاب و توهم رفتار میکند. برای مثال کارمندی که نمیداند سکوت رییسش به چه معنا است، ممکن است آن را به عنوان عصبانیت از خودش معنی کند در حالی که شاید ذهن رییس درگیر گفتگوی مدیران در هیات مدیره شرکت یا مشکلات شرکت باشد که کارمند از آنها کاملا بیخبر است. در این حالت، او نیز در مقابل رییسش جبهه میگیرد و رفتاری متخاصم نشان میدهد. عکسالعملی که گاه تاثیرات بسیار مخربی در روابط کاری ایجاد میکند.
اثر چارچوبها مثالی از تعصبِ شناختی است که در آن افراد در یک موقعیت خاص (بسته به اینکه موضوع را چگونه ببینند) عکسالعملهای متفاوتی نشان میدهند. برای مثال ممکن است شرایط اقتصادی موجود کشور به نظر گروهی مثبت دیده شود و این گروه با این چارچوب ذهنی ریسک بیشتری میپذیرند و در حالی که در همین شرایط گروهی وضعیت را منفی میبینند و به همین دلیل ریسکگریز میشوند. اما حقیقت این است که شرایط موجود برای همه یکسان است و فقط نگرش منفی یا مثبت افراد به آنها دید متفاوتی میدهد که نتیجه آن نیز عملکرد متفاوت آنها است.
اثر چارچوبها به عنوان یکی از نیرومندترین عوامل تصمیمگیری توسط پژوهشگران به اثبات رسیده است. به طور کلی با بالا رفتن سن، تاثیرپذیری فرد از چارچوبها افزایش مییابد. این تاثیرپذیری درمورد توجه به سلامتی و تصمیمهای مالی بسیار مشهودتر هستند. به علاوه به باور پژوهشگران چارچوبها در مواجهه با زبان دوم از بین میروند.
نحوه شکلگیری چارچوبهای ذهنی
درحقیقت چارچوبهای ذهنی ما نه فقط آنچه میبینیم و احساس میکنیم، بلکه افکار، تصمیمها و رفتارهای ما را نیز تعیین میکنند. در حالی که بسیاری از افراد فکر میکنند با اراده آزاد خود میاندیشند و تصمیم میگیرند، تقریبا همیشه از چارچوبهای ذهنی خود پیروی میکنند، چارچوبهایی که شاید حتی از وجود آنها بیخبر باشند، زیرا این چارچوبها عملکرد ناخودآگاه ذهن را تحت تاثیر قرار میدهند.
اما این چارچوبها چطور شکل گرفتهاند؟
پژوهشگران معتقدند ذهن افراد به دلایل مختلف طی دوره زندگی شرطی میشود. مهمترین عوامل تشکیلدهنده چارچوبهای ذهنی افراد ویژگیهای فردی است و تاثیر فضایی که در آن رشد کرده یا زندگی میکند.
ویژگیهای فردی
انسان نیازهایی دارد که برای ادامه حیات و رشد و شکوفاییاش باید تامین شوند. این نیازها با نیازهای فیزیولوژیک آغاز میشوند (که شامل نیاز به خوراک، مسکن، پوشاک و سایر نیازهای جسمی است) و سپس با سایر نیازهای انسانی ادامه مییابد. فرد چه در کودکی چه در بزرگسالی به احساس امنیت، عشق، احترام، اعتماد دیگران و اعتماد به خود نیاز دارد.
به علاوه هر کودکی که متولد میشود ویژگیهای خاص و یگانهاش را نیز با خود به دنیا میآورد. تفاوتهای بیولوژیکی افراد از جمله در جنسیت، نوع هوش برترش، ویژگیهای بدنش که مزاج او را تعیین میکنند، نحوه انجام کار در او که به نوع کنش فرد بستگی دارد و... سایر ویژگیهای فردی است که موجب میشود دنیا را با نگاه خاص خود ببیند. این تفاوتها که نتیجه آنها یگانگی هر انسانی است، علاوه بر اینکه خود در تشکیل چارچوبهای ذهنی افراد نقش مهمی دارند، نیازهای خاصی نیز برای او به همراه میآورند که ضروری است توسط خانواده و سپس جامعه پاسخ داده شود.
اما همچنان که کودک رشد میکند، به دلایل مختلف به بخشی از نیازهایش پاسخ مناسب داده نمیشود. این یعنی گاهی کمتر و گاهی بیشتر از آنچه نیاز دارد، دریافت میکند. برای مثال به دلیل فقر خانواده نیازهای اولیه او به خوراک، پوشاک و مسکن مناسب تامین نمیشود یا به دلیل ثروت بسیار زیاد، قبل از اینکه چیزی بخواهد در دسترسش قرار میگیرد؛ به دلایل مختلفی مانند مشغله زیاد پدر و مادر، عشقی که نیاز دارد را دریافت نمیکند، درحالیکه ممکن است پدر و مادر با چارچوبهای ذهنی خود گمان کنند این عشق را مثلا به صورت خرید اسباببازیهای زیاد و گران به او دادهاند، درحالیکه عشقی که کودک نیاز دارد در نحوه رفتار و زمانی است که به کودک خود اختصاص میدهند؛ والدین طبق چارچوبهایشان میخواهند کودک را تربیت کنند و به او به اندازه کافی احترام نمیگذارند یا برای اینکه عزت نفس کودک خدشهدار نشود، احترام بیش از حدی میبیند؛ و... بسیاری مثالهای دیگر که نشان میدهند در بسیاری از موارد نیاز کودک درست تشخیص داده نشده و کودک پاسخ مناسب جهت تامین نیازهایش دریافت نمیکند.
جفری یانگ، روانشناس معروف آمریکایی در این مورد نظریه قوی، کاربردی و جالبی دارد. به باور او از برخورد داشتههای هیجانی کودک (emotional temperament) و نیازهای اولیهاش با محیط، چارچوبها در ذهن کودک شکل میگیرد. بنابراین اگر نیازهای هیجانی و احساسی کودک پاسخ داده شود (یعنی نه کم و نه زیاد) هیچ گونه چارچوبی در ذهنش شکل نمیگیرد. چنین فردی از نظر یانگ دارای سلامت روانی است. طبق این نظریه نیازهای هیجانی هر فرد (که از نظر او در تمام جهان و همه افراد یکسان است) به پنج دسته تقسیم میشوند، نیازهایی که اگر ارضا نشوند به شکلگیری چارچوبهای ذهنی در فرد میانجامد. از آنجا که بابت عدم ارضای هر نیاز چند چارچوب شکل میگیرد، یانگ معتقد است که در مجموع هجده چارچوب ممکن است در دوران رشد افراد به وجود بیاید. یانگ این چارچوبها را schema مینامد که در زبان فارسی به طرحواره ترجمه شده است. توجه داشته باشید که این نیازها همه هیجانی یا احساسی هستند. نیازهای پنج گانه نظریه یانگ عبارتند از:
1. نیاز به امنیت و ثبات و نیاز به اینکه مورد محبت و پذیرش قرار گیرد. از نظر یانگ برآورده نشدن این نیاز موجب بریدگی و طرد فرد میشود و فرد احساس میکند چیزی کم دارد. طرحوارههای دیگری در اثر عدم رفع این نیاز شکل میگیرد که مطرح کردن آنها بحث را طولانی میکند.
2. خودگردانی و داشتن شایستگی و هویت. هر کس دوست دارد که مهارت و دانستهای داشته باشد که او را متمایز کند. هر فرد نیاز به هویت دارد و نیاز دارد که خودش را به نوعی معرفی کند. در بهترین حالت، هر فرد دوست دارد اثرگذار باشد.
3. آزادی در بیان نیازها و هیجانهای سالم. یک فرد سالم باید بتواند خودش را آنطور که هست ابراز کند و هیجانهای خود را زمانی که ضروری است نشان دهد. نداشتن قید و بند در اعلام خواستههای فرد از مهمترین شاخصهای یک فرد سالم است. ناتوانی فرد در اعلام نیازها و عدم توانایی در ابراز وجود خود، چارچوبهای شناختی برای فرد ایجاد میکند که در آینده او تاثیر مهمی خواهد داشت.
4. خودانگیختگی و بازی. یک فرد سالم خودانگیخته است و با ذهن خود زندگی نمیکند. این فرد بر اساس شرایطی که با آن روبرو میشود، عمل میکند و همیشه در رفتارش تغییر و شادابی است. افراد خودانگیخته دارای رفتار روتین و قابل پیشبینی نیستند و این به دلیل تازه بودن رفتارشان است.
5. محدودیتهای واقعبینانه و خویشتنداری. انسانها در اجتماع زندگی میکنند، بنابراین ابراز طبیعی وجود یک فرد سالم باید با ساز و کار جامعه همخوانی داشته باشد. از این رو وجود سطح مشخصی از اعمال محدودیت و خویشتنداری در فرد ضروری است. افرادی که نمیتوانند این نیاز را تامین کنند گرفتار طرحوارههایی از قبیل منفیگرایی و بدبینی، بازداری هیجانات فرد و کمالگرایی میشوند.
در حقیقت عدم دریافت پاسخهای مناسب به نیازهای کودک موجب میشود که احساساتی چون عدم امنیت، ترس، خودکوچکبینی، خودبزرگبینی و میل به فرار از عدم قطعیت در او شکل بگیرند، احساساتی که عزت نفس او را خدشهدار کرده، او را بهتدریج از ویژگیها و خواستههای خود واقعیاش دور میکند. کودک نیز گاه برای حفظ بقا و گاه برای صیانت نفس از دست رفتهاش ناآگاهانه سپر حفاظتی تشکیل میدهد تا از خود در چنین شرایطی دفاع کند، این سپر حفاظتی به شکل خودخواهی و منیت در او دیده میشود. منیتی که چون حجابی نگاه او را در میان میگیرد، توانایی او را در دیدن واقعیات درباره خودش و دیگران خدشهدار میکند.
احساساتی که به دلیل عدم ارضای نیازهاز کودک در او شکل میگیرند عبارتند از:
- احساس عدم امنیت : فرد به دلایل مختلفی در کودکی مانند از دست دادن پدر یا مادر، فقر یا سقوط ناگهانی وضعیت اقتصادی خانواده و یا سایر عوامل به احساس عدم امنیت دچار میشود. عدم امنیت نیز موجب تزلزل احساسی فرد است. به تعریف مازلو، فردی که دچار عدم امنیت است، شخصی است که دنیا را به عنوان جنگلی پر از تهدید و بیشتر افراد را به عنوان خطرناک و خودخواه میبیند. احساس میکند که مطرود و تکافتاده است، معمولا نگران، ناسازگار، بدبین و گوشهگیر است. در مشکلات احساس گناه میکند و به خودش و دیگران اعتماد ندارد. حتی وقتی همه شرایط مثبت و مناسب است، به این باور دچار است که این شرایط موقتی است و به زودی همه چیز از بین میرود و اتفاقهای ناخوشایندی میافتد. بدیهی است چنین نگرشی حتما به از بین بردن فرصتها، شرایط و روابط مثبت میانجامد. این فرد در رابطه با دیگران معمولا حالت تدافعی دارد زیرا او با رفتارهای خودمحورگونهاش مدام به دنبال ایجاد امنیتی است که احساس میکند ندارد.
- احساس ترس : ترس یکی از مکانیزمهای دفاعی انسان و از عوامل مهم بقای او طی قرنها است. هنگامی که حیات فرد به خطر میافتد، احساس ترس موجب میشود که از خود دفاع کند یا از شرایط خطرناک فرار کند. اینگونه ترسها پاسخ به شرایط یا تهدیدهای لحظه حال است و معمولا ذهن در آن دخالتی ندارد. اما ترس مورد بحث ما ترس ذهنی است که مربوط به شرایطی میشود که وجود ندارد، ولی ما تصور میکنیم هست یا گمان میکنیم در آینده پیش خواهد آمد. به عبارت دیگر، این ترسها ترسهای اجتماعی هستند، یعنی ترسهایی که در رابطه با دیگران در ذهن ایجاد میشوند. ترس از اینکه به اندازه کافی انسان خوبی به نظر نیایم، ترس از اینکه شکست بخورم، ترس از اینکه اشتباهی کنم و دیگران درباره من قضاوت خوبی نداشته باشند، ترس از اینکه مورد تایید دیگران نباشم، ترس از اینکه دوستم نداشته باشند و... وجود چنین ترسهای ذهنی در فرد موجب میشود که دغدغه مداوم او نگاه و قضاوت دیگران باشد. در نتیجه رفتارهایش در جهت مقابله با این ترسها و رفع این نگرشهای منفی و تلاش برای ایجاد نگرش مثبت درباره خودش شکل میگیرد. در حالی که در بسیاری از مواقع این نگرش منفی نسبت به فرد در ذهن دیگران اصلا وجود ندارد.
- احساس خودکمبینی : وقتی فرد گمان میکند ناتوان و و کمارزش است، احساس خودکمبینی در او شکل میگیرد. فرد با چنین نگرشی نسبت به خود، دائم در حال مقایسه خود با دیگران و یافتن دلایلی برای کوچکتر دیدن خود است. این احساس میتواند در کودکی با مقایسه خود با خواهر و برادر و فرزندان فامیل و آشنایان آغاز شود و در بزرگسالی به مقایسه خود با هر کسی که در شرایط خوبی بسر میبرد ادامه یابد. این احساس موجب میشود فرد موفقیتهای خود را ناچیز و موفقیتهای دیگران را بسیار مهم و برای خودش دست نیافتنی ببیند. شروع احساس خودکمبینی میتواند در کنترل بیش از حد، عدم تایید یا تنبیه والدین در کودکی به دلیل عدم موفقیتهایش باشد. به علاوه عواملی مانند نژاد، جنسیت، طبقه اجتماعی، ملیت، وضعیت فیزیکی، سطح تحصیلات نیز در ایجاد این احساس میتوانند تاثیرگذار باشند. فردی که دچار احساس خودکمبینی است، از کمبود اعتماد به نفس رنج میبرد و توانمندیهای خود را دست کم میگیرد، ریسکگریز است و پیش از انجام هر کاری تردیدهای بسیاری دارد. به همین دلیل احساس ناخوشایندی نسبت به خودش و عملکردش دارد و دریافت تایید دیگران برایش بسیار مهم است.
- احساس خودبزرگبینی : فردی که دچار احساس خودبزرگبینی است، به نظر میرسد خود را برتر، مهمتر، باهوشتر، توانمندتر و محقتر از دیگران میداند. اما تحقیقات برخی پژوهشگران از جمله آلفرد آدلر نشان داده که ریشه خودبزرگبینی در احساس خودکمبینی است، هرچند که فرد وجود هرگونه احساس خودکمبینی را در خود انکار میکند و درحقیقت آن را نمیبیند و عمیقا باور دارد که از دیگران برتر است. فردی که دچار احساس خودبزرگبینی است، دچار رفتارهایی مانند جلب توجه، میل به حاکمیت و تصمیمگیری برای دیگران، بزرگنمایی موفقیتها و تمایزطلبی است. بسیار اهل رقابت است و صدالبته که فقط بردن برایش مهم است. شکست را نمیپذیرد و در صورت بروز، دلیل آن را خطاهای دیگران میبیند. کسانی که دچار احساس خودبزرگبینی هستند، تصویری که از تواناییهای خود دارند، بسیار بزرگتر و قویتر از واقعیات است. به همین دلیل ریسکپذیری بسیار بالایی دارند که در اکثر مواقع به شکستهای بزرگی نیز منجر میشود.
- میل به فرار از عدم قطعیت : انسان همانند هر پدیدهای در تغییر مستمر است. این تغییرات به قدری سریع و گسترده است که به جرات میتوان گفت هیچیک از ما امروز همان فرد دیروزی نیستیم. اما ذهن با استفاده از تجربه یا تجربیات قبلی فرد با دیگران، چارچوبهایی ایجاد و در حافظه ضبط میکند و سپس بدون توجه به تغییرات مداوم افراد، با همان تصاویر کهنه، مرده و ایستا با دیگران ارتباط برقرار میکند. این تصاویر زنده نیستند و تغییر نمیکنند، در نتیجه گویی ارتباط افراد زنده، ارتباطهایی مرده هستند که معمولا هرگز تغییر نمیکنند، زیرا ذهن برای ارتباطهای خود به این تصاویر تکیه میکند. این تصاویر همان چارچوبهای ذهنی هستند که نوع روابط ما با اطرافیانمان را تعیین میکنند. انسان با این تصویرسازی بزرگ میشود و تمایل زیادی پیدا میکند که از طریق این چارچوبها، محیط اطراف خود را شناسایی کند. اما چون محیط متغیر و پویا است و این تصاویر ثابت و ایستا هستند، ذهن وارد یک پارادوکس جدی میشود. متغیر بودن محیط، برای افراد که به این احساسات توهمساز دچارند، ایجاد نگرانی کرده و احساس میل به فرار از عدم قطعیت ایجاد میکند. به همین دلیل سعی میکند از تغییرات فرار کند، فراری که هر چند او را از واقعیات زندگی دور میکند، اما به او آرامش میدهد و ترس از عدم قطعیت او پاسخ میدهد. به همین دلیل است که ما باورهای زیادی را پذیرفتهایم، بدون اینکه دلیلی برای آن داشته باشیم. انسان همیشه به دنبال آرامش و امنیت ذهنی است و این امنیت را با ایجاد یک سری عقاید و تصاویر در ذهن بهوجود میآورد و با چسبیدن به این تصاویر، تلاش میکند از عدم قطعیت فرار کند. همین ترس یکی از دلایل مهم مقاومت افراد در مقابل تغییر است. تغییر، چارچوبهای ذهنی را بهم میریزد و اطمینان ذهنی فرد را از بین میبرد.
در نهایت این احساسات (عدم امنیت، ترس، احساس خودکمبینی، خودبزرگبینی و میل به فرار از عدم قطعیت) در فرد به ایجاد منیت یا خودمحوریت (ego) او میانجامد. منیت نیز نگاه فرد را دچار توهم میکند و مانند حجابی مانع دیدن واقعیات میشود. در نتیجه ارتباط فرد با واقعیات کمرنگ شود و نگاهش در چارچوب توهمهایش گیر بیفتد. برای مثال فردی که همه دنیا را به شکل تهدید میبیند، به همه چیز مشکوک است؛ فردی که دچار بدبینی است، احساس میکند همه برعلیهش هستند؛ کسی که شرایط زندگی را بدبختی میبیند، به جای یافتن راه حل فقط برای خود تاسف میخورد و همه را مقصر میبیند به جز خودش؛ کسی که گمان میکند حادثهای که پیش آمده یا بیماریش، فقط شرایط فعلی زندگیش نیستند، بلکه برای این است که باید برای کاری که کرده تنبیه شود؛ فردی که گمان میکند اگر به دیگران به هر قیمتی کمک نکند، دوستش نخواهند داشت و این کار را با هر رنج و دردسری انجام میدهد؛ و... مثالهایی از اینگونه توهمات هستند که نتیجه آنها ندیدن واقعیات زندگی است و نیز از دست دادن بسیاری از فرصتهایی که در مقابل ما قرار میگیرند. ایگو یا منیت، نتیجه تسلط ذهن تحلیلگر فرد بر من درونی او است. اکهارت تله در کتاب نیروی حال مینویسد: «در درون افراد عادی ذهن مدام به شکل یک صدا فرمان میدهد و چارچوب میسازد. صدا نظر میدهد، رای میدهد، مقایسه میکند، قضاوت میکند، شکایت میکند، از چیزی خوشش میآید یا خوشش نمیآید و در همه زمینههای دیگر زندگی فرد فعال است. صدا الزاما با وضعیتی که خودتان را در آن مییابید ارتباط ندارد، اما میتواند گذشته دور یا نزدیکی را احیا نماید یا یک وضعیت احتمالی را در آینده تصور یا مرور کند. در ارتباط با آینده، صدا اغلب تصور میکند که اوضاع خراب خواهد شد یا نتیجهای منفی در انتظار است، این حالت نگرانی نام دارد. حتی اگر صدا به وضعیتی که اینک در آن هستید مربوط باشد، آن وضعیت را به صورت شرایطی در گذشته تعبیر میکند. چنین تعبیری به این دلیل است که صدا به ذهن شرطی شده شما تعلق دارد که نتیجه تمامی تاریخ گذشته شخصی و همچنین یک مجموعه ذهنی فرهنگی و جمعی است که به ارث بردهاید. به همین دلیل، شما لحظه حال را با چشمان گذشته میبینید و قضاوت میکنید و دیدی کاملا تحریف شده از آن دارید. گاه این صدا بدترین دشمن انسان است. بسیاری از افراد در ذهنشان با شکنجهگری به سر میبرند که همواره آنها را مورد حمله قرار میدهد، مجازاتشان میکند و از انرژی حیاتی تهی میسازد و همین شکنجهگر ذهنی است که علت رنج و اندوه ناگفتنی و بیماری آنان است.» (ص 38)
فضای شکلگیری چارچوبها
نحوه شکلگیری چارچوبها در افراد، علاوه بر ویژگیهای فردی، به نحوه تعامل آنها با دنیای اطراف برمیگردد. به عبارت دیگر خانواده و جامعه یعنی فضایی که در آن کودک رشد میکند و بعد به عنوان یک انسان در آن زندگی میکند، چارچوبهای اثرگذار بر نگرش، افکار و رفتار فرد را شکل میدهند.
• خانواده و فضایی که فرد در آن رشد میکند - نگرش خانواده از طریق سنتهای خانوادگی، باید و نبایدها، درست و غلطها و خوب و بدهایی که کودک از کودکی بهتدریج در خانواده از پدر، مادر، پدربزرگ، مادر بزرگ، برادر و خواهر بزرگتر و... یاد میگیرد، اولین عامل شکلگیری چارچوبهای ذهنی فرد است. کودک یاد میگیرد چه چیزهایی را درست بداند و چه چیزهایی را غلط. این درست و غلطها در خانوادههای مختلفی که حتی در یک شهر زندگی میکنند، متفاوت است. علت آن نیز تفاوتهای خانوادهها در عواملی مختلفی است مانند شرایط اقتصادی خانواده، میزان مذهبی بودن یا نبودن خانواده، تمایلات و اعتقادات و ارزشهای متداول در خانواده هستند و حتی اینکه چه رفتارهایی پذیرفته و چه رفتارهایی غیرقابل پذیرش هستند. کودک بعدها با همین اعتقادات شروع به داوری درباره خود و دیگران میکند و هر گاه رفتار متفاوتی از دیگران ببیند، واکنش فوری او این است که: آن را دوست دارم یا دوست ندارم. در حالی که این دوست داشتن و دوست نداشتن او درونی نیست بلکه مبتنی بر تربیتی است که در آن بار آمده و به صورت چارچوبی نگرش او را در میان گرفته است.
• مدرسه و دانشگاه - در مرحله بعد کودک یادگیری رسمی را خارج از منزل شروع میکند. معلمهای مدارس بخش دیگری از آنچه کودکان به عنوان خوب و بد، درست و نادرست یا باید و نباید یاد میگیرند را به آنها آموزش میدهند. یادگیریای که اگر تحقق نپذیرد، میتواند به تنبیه کودک بینجامد. شکلگیری نحوه نگرش ما در دانشگاه توسط اساتید دانشگاه و حتی دانشی که میآموزیم ادامه مییابد. دانشی که میآموزیم برای ما «یقین» و «میدانم» به همراه میآورد. اطمینانی که موجب میشود صحت آنچه در ذهن داریم را حقیقت مسلم فرض کرده و هر آنچه با دانستههای ما متفاوت است را رد کنیم. به عبارت دیگر در چارچوب آموختههای خود گیر میافتیم. انسانی که با قاطعیت میگوید: «خودم میدانم.» همه چیز را از طریق دانستهها و استنتاجات کهنهای که در ذهنش انبار کرده نگاه میکند. او نمیتواند چیزی ورای آنچه آموخته را ببیند و امکان پیش رفتن، نو دیدن و کشف چیزهای جدید را از دست میدهد و نمیتواند جریان زندگی را که هر لحظه متفاوت و جدید است، ببیند. او هرگز به «آنچه هست» نگاه نمیکند. برای مثال یک درخت را به صورتی که هست نمیبیند، به سایهها، به شاخ و برگها، به زیبایی آنها و به مجموعه آنچه که هست نگاه نمیکند، زیرا از قبل تعریف و توصیف و تصویری از زیبایی و نظریه، فرمول و الگویی خاص برای نگاه کردن دارد و اکنون درخت را از طریق آن توصیف و تصویر و نظریه نگاه میکند. به همین دلیل این یادگرفتهها، توصیفها و تصاویر مانع نگاه مستقیم و بدون حجاب فرد به واقعیت درخت میشود. وقتی ما با چارچوبهای ذهنی خود به دنیا نگاه میکنیم، نگاه کردن به معنای واقعی اتفاق نمیافتد.
• جامعه - عامل بعدی در شکلگیری چارچوبهای ذهنی افراد، عوامل مختلف جامعهای است که فرد در آن زندگی میکند. تاثیر جامعه شامل دوستان و افرادی که با آنها کار و معاشرت میکنیم، نخبگانی که بر ذهن افراد تاثیر میگذارند، رسانههای گروهی و نیز ارزشها و فرهنگ حاکم بر جامعه میشود. بسیاری از افراد برای اینکه بتوانند عضوی از گروه جامعه خود باشند، پیرو ضربالمثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» میشوند و بایدها و نبایدها، ارزشها و باورهای جامعه را چه باور داشته باشند و چه نداشته باشند، درست و غلط، میپذیرند و آنها را آگاهانه یا ناخودآگاه معیار سنجش دیگران و قضاوتهای خود قرار میدهند. این قضاوتها میتوانند از ارزشهای جامعه شروع شوند تا عواملی که منطق آنها را رد میکند و حتی درخودآگاه خود باور نمیکنیم. برای مثال گلدول در کتاب بلینک از تحقیقی که درباره مدیران عامل لیست فورچون (پانصد شرکت برتر امریکایی) انجام داده مینویسد. علیرغم اینکه به نظر میرسد در آن کشور همه افراد برای رسیدن به پستهای بالای سازمانی فرصتهای برابری دارند، ولی گلدول از بیش از نیمی از سران این شرکتها درباره انتخاب مدیران عامل آنان سوالاتی مطرح کرد. او متوجه شد که همه مدیران عامل، مردانی سفیدپوست و بلندقد هستند. او مینویسد: «آیا این تعصب و پیشداوری عمدی و از پیش اندیشیده شده است و مردم درباره آن فکر میکنند؟ البته که نه. هیچکس تا به حال با تحقیر نگفته است مدیران عامل باید مرد باشند آن هم بلند قد!» گلدول اضافه میکند در گذشته نه چندان دور، چهار تحقیق بزرگ انجام گرفت و اطلاعات دریافتی نشان داد در سازمانها افراد بلندتر حقوق بیشتری میگیرند. این در حالی است که در هیچ جامعهای بلندی قد به عنوان یک مزیت محسوب نمیشود، اما قدبلندی تنها ویژگیای نیست که جزو ارزشهای ناگفته افراد است. جنسیت، زیبایی، میزان دارایی، مقام، وغیره نیز از طریق نگرش حاکم بر جامعه، در ذهن افراد ارزشهای ناخودآگاهی ایجاد میکنند.
چنین توهمهایی که تداعی ذهنی نام دارد، طی سالهای گذشته به دفعات توسط روانشناسان مختلف مورد بررسی قرار گرفته است. این بررسی توسط آزمایشی به نام تست تداعی ذهنی که به IAT (Implicit Association Test) نامیده میشود و توسط روانشناسان آنتونی جی گرین والد و مازارین باناجی و برایان نوسک طراحی شده، صورت میگیرد. این تست نشان میدهد که نگرش افراد نسبت به اموری مانند نژاد یا جنسیت در دو سطح عمل میکند. سطح اول نگرش و عقیدهای آگاهانه است که اعلام میکنند و گمان دارند به آن باور دارند. اما تست تداعیِ ذهن سطح دوم نگرش افراد را میسنجد و گرایشهای نژادی یا جنسیتی را در ناخودآگاه او اندازه میگیرد که ناآگاهانه رفتار و احساسات او را تحت کنترل دارند. تداعی سریع و بیاختیار که قبل از فکر کردن از ناخودآگاه فرد بیرون میجهد، یعنی نگرشی که در کامپیوتر ناخودآگاه درونی فرد اعتقادات واقعی او را میسازد، اعتقاداتی که گاه خود نیز از آنها بیخبر است. زیرا این تست در بسیاری از موارد نشان داده که گرایش های ناخودآگاه فرد کاملا ناسازگار و مغایر با ارزشهایی است که او گمان دارد به آنها پایبند است. وقتی مالکوم گلدول، نویسنده کتاب بلینک این تست را تکمیل کرد، در کمال تعجب مشاهده کرد که علیرغم اینکه خود نیز نیمه سیاهپوست است، نسبت به سیاهپوستان نگرشی منفی دارد. تحقیقات او نشان داده که چنین نگرشی ناشی از فرهنگ جامعه امریکا است که مدام افراد را در محاصره پیامهای فرهنگی که چشم و گوش افراد را پر میکند و همه چیزهای خوب را به سفیدپوستان نسبت میدهد، شکل گرفته است. یکی از راههای قدرتمند ارسال پیامهای فرهنگی درجامعه نیز رسانههای اجتماعی هستند. مجلات و روزنامهها، تلویزیون، رادیو و حتی سینما در لحظاتی که فرد تصورش را نمیکند، نگرش حاکم بر جامعه را در ذهن آنها مینشاند. این تاثیر که توسط پژوهشگران زیادی به اثبات رسیده است، بسیار باقدرت و در سکوت عمل میکند. به همین دلیل سیاستمداران هر کشوری از رسانههای اجتماعی همچون ابزاری قدرتمند در ایجاد چارچوبهایی همراستا با اهدافشان استفاده میکنند. برای مثال وقتی مشکلی پیش میآید، نگرش افراد را به سمتی میبرند که راهحل انتخابی مردم، راهحل مورد نظرشان باشد.
علاوه بر این نخبگان و افراد محبوب در جامعه نیز در شکلگیری چارچوبهای افراد آن جامعه نقش بسیاری دارند. این تاثیر گاه حتی در حد دنبالهروی کامل، خصوصا در سنین تاثیرپذیر نوجوانی پیش میرود.
به علاوه دستاندرکاران مد نیز از دیگر سازندگان چارچوبها در جامعه هستند. مد در حقیقت پذیرش نوع خاصی از سلیقه در انتخابهای پوششی، گفتاری و حتی رفتاری افراد جامعه، یا گرایش به مصرف کالاهای خاص یا حتی در پیش گرفتن سبکی خاص در زندگی است. در حقیقت مد موجب میشود سلیقه و خواسته افراد طبق آنچه متداول میشود شکل بگیرد، یعنی چارچوبی در ذهن آنها تشکیل میشود که زیبایی و درستی را تعیین میکند.
نکته مهمی که وجود دارد اینکه ارزشهای جوامع مختلف، متفاوت و حتی گاه متضاد هستند، یعنی آنچه در یک جامعه ارزش است، در جامعه دیگر ممکن است ضد ارزش باشد. به همین دلیل ملتها درباره هر فرهنگی که با خودشان منافات دارد قضاوت میکنند و حتی گاه با مردم آن به تضاد میرسند.
به آنچه در بالا گفته شدند، عوامل دیگری نظیر موقعیت جغرافیایی یا دوران تاریخی جامعهای که در آن زندگی میکنیم نیز به عنوان عوامل تاثیرگذاردر ایجاد چارچوبهای ذهنی افراد آن جامعه میتوان اضافه نمود.
درنهایت به همه این مجموعه باید تجربیات منحصر به فرد هر انسان، خواستهها و آرزوها، احساسات، تمایلات، عادتها، اعتقادات، باورها و ارزشهایش، را نیز به عنوان عواملی که تاثیرات مهمی بر نحوه نگاه او به دنیای پیرامونش برجای گذاشتهاند را افزود. به همین دلیل حتی دو برادر یا دو خواهر که در یک خانواده زندگی و رشد کردهاند نیز نگرشهای متفاوتی دارند. بخشی از نگرش فرد نیز حاصل چارچوبهای ذهنی او است. زیرا چارچوبها تحت تاثیر منیت یا خودمحوریت فرد، در نگاه او توهم و خطا ایجاد میکنند، ارتباطهای او را با دیگران دچار تضاد میکنند و زندگی او را با چالش جدی مواجه میکنند. اگر بخواهیم به طور خلاصه روند تشکیل و تاثیر این چارچوبهای ذهنی را مرور کنیم، این روند در مرحله اول با تامین نشدن نیازهای فرد در مراحل مختلف، خصوصا کودکی شروع میشود. در مرحله دوم این عدم پاسخگویی به نیازها احساساتی چون عدم امنیت، ترس، احساس خودکمبینی، احساس خودبزرگبینی و میل به فرار از عدم قطعیت را در فرد برمیانگیزند و در نتیجه منیت یا خودمحوریت (ego) در او شکل میگیرد. منیت در مرحله سوم چارچوبهای ذهنی غیرقابل انعطافی در ذهن فرد تشکیل میدهد و در مرحله چهارم این چارچوبها رفتار فرد را تحت تاثیر خود قرار میدهند. به بیان دیگر عدم پاسخگویی به نیازهای فرد، رفتارهای اطرافیان، شرایط حاکم بر جامعه موجب ایجاد تجربیات، عادات، اعتقادات، باورها و ارزشها، تمایلات، آرزوها و خواستههایی در ذهن افراد شده و چارچوبها را ایجاد میکنند، این چارچوبهایی که در حقیقت برای پوشش (cover up) منیتها و خودمحوریتهای فرد ساخته میشوند و نگاه فرد را به توهمهای گستردهای درباره خود و دنیای اطرافش آلوده میکند. به همین دلیل نگاه دو دوست، دو همکار، برادر و خواهر یا یک زوج با هم اختلافهای اساسی دارد.
چارچوبهای ذهنی چه میکنند؟
چارچوبهای ذهنی ما را به عادات رفتاری و افکاری دچار میکنند. ما براساس چارچوبهای ذهنی خود درباره همه چیز و همه کس قضاوت میکنیم و به همه آنچه در اطرافمان هست یا اتفاق میافتد بار مثبت یا منفی میدهیم.
این چارچوبها گوشه امنی برای فرار از ترس «نمیدانمها» ایجاد میکند و تکلیف ما را با دنیای خارج یکسره میکند. اما با ایجاد «یقین» و «من حق دارم»، ذهن را در فضایی بسته قفل میکنند و آن را به روی ایدههای جدید میبندند. چارچوبهای ذهنی حق انتخاب را در زندگی از بین میبرند زیرا فرد چارهای ندارد جز اینکه مطابق چارچوبهای ذهنیاش تصمیم بگیرد و رفتار کند.
شاید شما یکی از افرادی باشید که مثلا با پدر و مادرشان مشکلی دارند و آنها را به دلیل کاری که با شما کردند یا نکردند، نبخشیده و هنوز در وجودتان رنجشهایی را حفظ کردهاید. اما یکی از دلایل این رنجش این است که باور دارید آنها آزادانه چنین رفتاری را انتخاب کرده بودند. زیرا همیشه به نظر میرسد که مردم حق انتخاب دارند، اما این توهمی بیش نیست. تا زمانی که ذهن با الگوهای شرطی شدهاش زندگی فرد را اداره میکند، انتخاب معنی ندارد.
چارچوبهای ذهنی ما به همه چیز برچسب میزند، برچسبهای خوب یا بد، درست و غلط و حتی درباره دوست داشتنها یا دوست نداشتنهایمان نیز با این چارچوبها تصمیم میگیریم. علت بسیاری از تضادهای ما با دیگران به دلیل وجود این چارچوبهای ذهنی است. زیرا ما با چارچوبهای ذهنی خود از دیگران در ذهن خود تصویر میسازیم، تصاویری جامد و ماندنی و بعد از طریق این تصاویر با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم. این تصاویر حاصل بخشی از تجربیات ما با دیگران است که خود از مسیر نگاه آلوده به منیت ما عبور کرده و نتیجهگیری ذهن را درباره دیگران در ناخودآگاهمان ثبت کرده است. اگر کسی مرا آزار داده یا به من اهانت کرده باشد و من اکنون با خاطره آن آزار و اهانت به او نگاه کنم، نمیتوانم واقعیت وجودی او را ببینم. بنابراین تمام ارتباطهای ما با دیگران تحت تاثیر یک مشت تصاویر به تضاد و تناقض میانجامند. مردی که زنش را به عنوان انسانی که مدام غر میزند میبیند، دیگر به دلیل ناراحتی او توجه نمیکند. زنی که شوهرش را بهعنوان یک موجود بیمسئولیت نگاه میکند، به تلاشهایش در زندگی توجه نمیکند. مدیری که عدم موفقیت کارمند زیردستش را به تنبلی او تفسیر میکند، نمیتواند مشکلات موجود در انجام کار یا نیاز کارمند به آموزش را که موجب شکستش شده ببیند.
چارچوبها کلیشهها و قالبهایی هستند که رویداها، موقعیتها و رفتار دیگران را تفسیر و ترجمه میکنند. به عبارت دیگر مانند فیلترهای ذهنی بر روی نگاه ما بر دنیای اطراف تاثیر میگذارند، و در نتیجه رفتار ما را تعیین میکنند. بنابراین تاثیر بسیار مهم چارچوبها بر روی عملکرد فرد است. چارچوبها با جهت دادن به افکار فرد، حوادث و رفتار دیگران را طبق محتویاتشان ترجمه و تفسیر کرده و حتی تغییر میدهند. بنابراین شخصیت فرد مطابق با چارچوبهای ذهنیاش شکل میگیرد، یعنی چارچوبها هم احساساتش را جهت میدهند و هم رفتارش را تعیین میکنند. بنابراین افراد مختلف دچار مشکلات مختلفی هم میشوند، زیرا ریشه بسیاری از مشکلات افراد در چارچوبهای ذهنی آنها و نگاهی است که به جهان دارند. برای مثال کسی که چارچوب ذهنیاش این است که همیشه حق دارد، بر روی افکار و نظریاتش مقاومت بالا و انعطافپذیری پایینی دارد، به سختی میتواند در بحثهایش با دیگران به توافقی برسد که در نهایت همه از نتیجه خوشحال باشند. اما این عدم توافقها را در انعطافناپذیری یا بیمنطقی دیگران میبیند و این مشکل مدام با افراد مختلف برایش تکرار میشود؛ دیگری ممکن است دقت در انجام کار در او به سرحد وسواس برسد، بهطوریکه عملا نتواند کارها را به پایان برساند؛ یکی آنقدر به دیگران کمک میکند که آنها را عاصی میکند، به طوری که افراد از کمک خواستن از او فرار میکنند؛ دیگری فقط از کسانی حمایت میکند که طبق خواستههایش رفتار کنند و تصمیم بگیرند، در نتیجه به دلیل میل شدیدش به کنترل دیگران، عدم پیروی آنها از خواستههایش را قدرناشناسی معنی میکند. یکی به دلیل اینکه نسبت به همه شک دارد، محبت و دوستی کسی را نمیپذیرد و رفتاری تدافعی در مقابل افراد میگیرد و در نتیجه بسیاری از ارتباطهایش به تضاد میرسند. دیگری از کار خود استعفا میدهد چون مدیرش آدم بیمنطقی است و عجیب اینکه مدیر بعدی نیز همین مشکل را دارد. از همسرش جدا میشود و به امید خوشبختی با شخص دیگری ازدواج میکند ولی نمیداند چرا خوشبختی از او گریزان است. مهم نیست چقدر اطرافیانمان را عوض کنیم، یا چقدر کار یا منزل خود را تغییر دهیم، همیشه همان داستان با همکاران جدید، دوستان جدید، همسایههای جدید و... تکرار میشود زیرا مشکل اصلی در چارچوبهای ذهنی خود ما است.
شاید تشخیص این چارچوبهای ذهنی، که ارتباطهای انسانی را به شکل نجوای تصویری درمیآورد که در ذهن ما است، در رابطه با دیگران غیرممکن نیست، ولی وقتی نگاه کردن به خودمان مطرح است، موضوع فوقالعاده مشکلتر میشود. وقتی ما خود را نیز با چارچوبهای ذهنی نگاه میکنیم و بر روی خود نیز برچسبهایی مانند خجالتی و بیدست و پا، کمهوش و ناتوان، احمق یا بدشانس می زنیم، چطور میتوانیم فرصتهای پیش روی خود را ببینم و از آنها استفاده کنیم؟ گاه نیز خود را از آنچه هستیم مهربانتر، باهوشتر، داناتر و انساندوستتر میبینیم و نیازی به تغییر و رشد در خود احساس نمیکنیم. وقتی درمقابل مشکلی قرار میگیرم و از باور دارم که از پس حل این مشکل برنمیآیم، دیگر حتی به راه حل فکر نمیکنم. وقتی از عقیده من این است که زنان مدیران خوبی نمیشوند، به هیچ زنی حتی فرصتی برای ارائه توانمندیهایش نمیدهیم. هنگامی که باور داریم جوانان باید بسیار یاد بگیرند قبل از اینکه در بحثهای سازمانی شرکت کنند، سازمان را از ذهن پویا و و پیشنهادات جدیدشان محروم میکنیم. وقتی به عنوان مدیر به کارمندی برچسب تنبلی میزنیم، به نوعی او را به سمت عدم موفقیت در کار سوق میدهیم.
چارچوبهای ذهنی ما نه فقط راه چشمهایمان برای دیدن حقایق را میبندند، بلکه حتی نمیگذارند شنونده خوبی هم باشیم. با چارچوبهای ذهنی خود قبل از اینکه افراد صحبت کنند، تصمیم گرفتهایم که: این که هرگز حرف درست و حسابی نمیزند، آن که چیزی از این موضوع نمیداند، خودم همه چیز را از این سومی بهتر میدانم و... خلاصه در نهایت به گفتههای هیچکس توجهی نداریم. در هنگام چنین گوش کردنی است که ارتباط درست برقرار نمیشود و یادگیری نیز صورت نمیگیرد.
تغییر چارچوبهای ذهنی
توانایی تغییر چارچوبهای ذهنی، یکی از شاخصهای هوش معنوی است که توسط دکتر دانا زوهر، استاد دانشگاه آکسفورد، ارائه شده است. زوهر هوش معنوی را مکمل تصویر هوش بشری میداند و باور دارد که هوش معنوی نه فقط بهره هوشی و هوش هیجانی فرد را مدیریت میکند، بلکه امکان استفاده بهینه از آنها را نیز فراهم میآورد. این مفهوم که توسط زوهر پس از آشنایی با عرفان شرقی ارائه شده، درحقیقت همان خردمندی فرزانگانی است که در طی قرون متمادی در ادبیات عرفانی شرق مطرح بودهاند. هوش معنوی راه ارتباط دوباره با خود واقعی، سایر موجودات و کل کائنات در درک یگانگیای است که دیگر آن را نمیبینیم، توانایی دیدن جهان به شکل یک کل یکپارچه است، نتیجه دور شدن از منیت و خودمحوری است، نتیجه دور شدن نگاه از دستهبندی انسانها به شرقی و غربی، سیاه و سفید، مرد و زن، و... است. با هوش معنوی فرد ویژگیهای منحصر به فردش را میبیند، میپذیرد و دوست میدارد، و به جای اینکه در مسیر دیگران زندگی کند، راه خاص خود را در پیش میگیرد و در این مسیر با نگاه بیقضاوت خود از هر آنچه زندگی برایش به دنبال میآورد استقبال و استفاده میکند.
تغییر چارچوبهای ذهنی یعنی وقتی مشکلی پیش میآید فرد توانایی نگاه به مساله از دید همه ذینفعان را داشته باشد، یعنی از زاویۀ دید شخصیِ خود در یک موقعیت، استراتژی یا مشکل دور شود و به تصویری بزرگتر و مفهومی گستردهتر دست یابد. این دور شدن، دوری از احساسات و یا عواملی است که در این لحظه تصمیمگیری فرد را تحت تاثیر قرار میدهد. در این حالت او توان ایجاد تعریف مشترکی از شرایط را برای بالا بردن همیاری و همکاری در حل مشکلات به دست میآورد. دیگر نگرش قاطع یا سیاه و سفید به هیچ موضوعی ندارد و در اتفاقات پیش آمده به دنبال تعبیر و معنی خاصی نمیگردد. میتواند رویکردی متفاوت برای انجام عمل یا پاسخ به یک موقعیت خاص داشته باشد، در مقابل احتمالات، ذهنی باز و خلاقیتی آزاد دارد. ارتباطهایش با دیگران، به دلیل توان درک بالایی که به دست میآورد، عمیقتر و ثمربخشتر میشوند و تصمیمهایش با در نظر گرفتن منافع همه ذینفعان گرفته میشوند.
چارچوبهای ذهنی به معنی انتخاب ناآگاهانه بخش محدودی از حقایق دنیای اطراف است، در نتیجه فرد بخشی از حقایق را نمیبیند. نتیجه اینکه فرد میان فرضیات خود گرفتار میشود و توان دیدن کل تصویر را از دست میدهد. برای گذشتن از این محدودیتهای ذهنی باید ابتدا از آنها آگاه شویم و سپس این محدودیتها را شکسته و ذهن خود را به سمت تصاویر بزرگتر هدایت کنیم.
توانایی تغییر چارچوبهای ذهنی یعنی توانایی تفسیر مسائل از زوایای مختلف. این به معنی آمادگی عبور از تصمیمها و نگرشهای قبلی و استقبال از ایدههای جدید و نامتعارف است.
انیشتین باور داشت که «مشکلات را نمیتوان از همان زاویهای که بهوجود آمدهاند حل نمود.» تغییر چارچوبهای ذهنی یعنی توانایی اندیشیدن به روشهای مختلف، در سطحی متفاوت.
چگونه میتوانیم چارچوبهای ذهنی خود را تغییر دهیم؟
آیا میتوانیم به صورت ارادی و خودآگاه چارچوبهای ذهنی خود را تغییر دهیم؟ تحقیقات مختلف پژوهشگران «اراده آزاد» برای تصمیمگیری آگاهانه را زیر سوال برده تا حدی که برخی از محققین از قدرت اراده به عنوان یک توهم یاد میکنند. بنجامین لیبت که از دانشمندان پیشرو در تحقیق درباره آگاهی انسانی است، پژوهشهایی درباره نحوه تصمیمگیری در حرکات ارادی انسان انجام داده است. در ابتدا به نظر میآمد که فرد اول تصمیم بگیرد، سپس پالسهای ذهنی او زده شود و در نهایت حرکت صورت بگیرد. اما تحقیقات متفاوت لیبت نشان داد که فردی که برای مثال تصمیم به حرکت انگشتش میگیرد، ابتدا در سطح ناخودآگاه ذهنش تصمیم میگیرد (پالسهای مغزش زده میشوند) بعد از زمانی حدود 300 میلی ثانیه تصمیم میگیرد و سپس دست به حرکت درمیآید. به بیان دیگر، در مرحله دوم است که عمل فرد به عنوان «تصمیم خودآگاه» ترجمه شده و فرد گمان میکند که این کار را تحت فرمان آگاهانه خود انجام داده است.
بنابراین خودآگاه نمیتواند ناخودآگاه را تحت کنترل درآورد. این را همه ما در عمل در مثالهای بسیاری در اطرافمان دیدهایم، افرادی که میل بسیاری برای شروع رژیم غذایی یا ترک سیگار دارند و بارها با خود تصمیم میگیرند ولی هرگز موفق نمیشوند. هر قدر هم که مایل باشیم و دلمان بخواهد نمیتوانیم با اراده آگاهانه خود چیزی را تغییر دهیم. این تغییر باید با تغییر سطح آگاهی در ناخودآگاه صورت بگیرد.
دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، حقیقت این است که ما با ناخودآگاه خود که تحت تاثیر چارچوبهای ذهنی ما است، فکر میکنیم، تصمیم میگیریم و دست به عمل میزنیم. پژوهشها نشان دادهاند که برخلاف تصور برخی که گمان میکنند افراد میتوانند ناخودآگاه ذهن خود را درک کنند، ناهشیاری سازگاریافته بخشی از ساختار ذهن است که در دسترس آگاهی هشیارانه ما قرار نمیگیرد. به همین دلیل افراد نمیتوانند مشاهده کنند که چگونه ناخودآگاهشان محیط اطراف را طبقه بندی میکند، اهداف آنها را تعیین میکند و بدنشان عملکردهای عادی خود مانند کارکرد کلیه یا ضربان قلب را ادامه میدهد. پژوهشگران اثبات کردهاند تلاش برای خودکاوی مستقیم جهت مشاهده عملکرد ناهشیاری سازگاریافته نه فقط بینتیجه است بلکه در عمل مزاحم و اخلالگر است. ویلسون به همراه گروهی از دانشجویانش طی پژوهشی از افراد مختلف درخواست کردند درباره دلایل احساسات و نگرش خود به دقت فکر کنند. آنها متوجه شدند که این نوع خودکاوی نتایج گمراهکنندهای به دنبال میآورد، زیرا افراد بر روی دلایلی که به صورت اتفاقی به ذهنشان میرسد متمرکز میشوند که احتمالا دلایل واقعی احساسات آنها نیست. الگوهای ذهنی افراد به سرعت یاد گرفته و شکل میگیرند، اما مسیر عکس آن به این راحتی اتفاق نمیافتد و چارچوبها به سادگی تغییر نمیکنند. از طرف دیگر خودآگاه به کندی تاثیر میکند و هرگز کاملا از ناخودآگاه پیشی نمیگیرد، خصوصا هنگام کشف الگوها. این احتمالا یکی از دلایلی است که مشکلاتی چون نژادپرستی، حتی در ذهن افراد روشنفکر، به طور گستردهای باقی ماندهاند.
اما اگر تمام این اتفاقها در جایی خارج از آگاهی ما، یعنی در ناخودآگاه ما صورت میگیرد که به آن حتی دسترسی هم نداریم، چگونه میتوانیم چارچوبهای ذهنی خود را تغییر دهیم و متفاوت عمل کنیم؟ نکته اینجا است که اگرچه ناخودآگاه ما در پشت دری بسته در نهان خانه ذهن ما قرار گرفته، اما غیرقابل تغییر نیست.
ناخودآگاه عکسالعملهای ما را تعیین می کند. همانطور که در تمرینهای رزمیکاران برای بالا بردن سرعت عکسالعمل آموزشهای مختلفی دارند و یا برای بالا بردن مهارت افراد پلیس، در تشخیص سریع تفاوت بین شهروندان عادی و تبهکاران و نشان دادن عکسالعملهای مناسب، تمرینهای خاصی وجود دارد، برای تغییر چارچوبهای محصور کننده ذهن، نیز راهی وجود دارد و آن، فاصله گرفتن از ایگو و خودمحوریت است. راهکارهای زیر این تغییرات را به دنبال میآورند:
1 – تمرین بالا بردن توانایی گوش کردن
آیا تاکنون به نحوه گوش کردن خود توجه کردهاید؟ مهم نیست به چه چیزی گوش میکنید، به صدای یک پرنده، به صدای وزش باد در برگ ها، به صدای جریان آب، به حرفهای یک دوست، یک همکار یا همسرتان. چند درصد از توجه شما در طول دقایقی که این گوش کردن در جریان است، حضور دارد؟ گوش کردن به معنای واقعی، یعنی خاموش کردن همه گفتگوهای درونی و توجه کامل و بدون قضاوت به آنچه گفته میشود که این کاری است بسیار مشکل. زیرا در شنیدن ما مانند همه بخشهای دیگر زندگیمان، منیت و خودمحوریت حضور دارد.
نظرات، تصورات، پیشداوریها، تمایلات، خواستهها و به طور کلی ساختمان روانی ما همیشه به صورت حجاب و حایلی بین ما و آنچه گفته میشود قرار میگیرد، ولی گوش کردن واقعی یعنی کنار گذاشتن همه این فیلترها. به همین دلیل است که گوش کردن به معنای واقعی کار بسیار مشکلی است. گوش کردن از پس حجاب ذهن، کمترین ارزش و فایدهای ندارد. انسان زمانی میتواند واقعا گوش کند، و همزمان با آن چیزی بیاموزد که در کیفیت سکوت ذهن، نه گوینده را قضاوت کند و نه آنچه گفته میشود را. تنها در این شرایط است که چارچوبهای ناشی از منیت کنار رفته، از دخالت باز میمانند. تنها در این شنیدن، ارتباط صحیح برقرار میشود.
قضاوت نکردن گوینده یعنی نه او را پایینتر از خود ببینیم و نه بالاتر از خود. وقتی احساس کنیم خود بیشتر از او میدانیم دیگر به او گوش نمیدهیم. در مقابل اگر براساس تصور و زمینههای ذهنی خویش، اعتبار بالایی برای گوینده در ذهن داشته باشیم، باز هم گوش کردن، آزادانه و بدون مانع نخواهد بود. هر تصور و قضاوتی که درباره گوینده داریم، مثبت یا منفی، باید در طول مدت گفتگو خاموش شود. به همین دلیل باید به احساسات و گفتگوی درونی خود هنگام گفتگو توجه داشته باشیم و تا جای ممکن هر دو را از گفتگو دور نماییم. ارتباط، تفاهم و یادگیری تنها در گوش کردن واقعی به دست میآید و انتقال محتوای مفاهیم ممکن میشود. تنها در این کیفیت از گوش کردن، صحیح یا غیرصحیح بودن آنچه را که میشنویم به روشنی درمییابیم. یعنی در حالت گوش کردن بدون چارچوبهای ذهنی.
2 - خودشناسی
خودشناسی را میتوان به جرات شاه کلید نفوذ به درون خود و ارتباط با خویشتن واقعی نامید. خودشناسی به معنی تجزیه و تحلیل خود نیست که این کاری ذهنی است. زیرا مشکلات ذهن را نمیتوان در سطح ذهن حل کرد. مطالعه پیچیدگیهای ذهن ممکن است یادگیری دانشی فرد را بالا ببرد و در بهترین حالت، از او روانشناسی ماهر بسازد، اما او را به فراسوی ذهنش نمیبرد.
شناخت خویش یعنی شناخت یک پدیده بسیار بغرنج و پیچیده، پدیدهای متحرک، زنده و پویا، پدیدهای که در حرکت و دگرگونی مستمر است. برای مشاهده و شناخت این پدیده متحرک و پویا، ذهن نباید در کیفیت مقایسه و سنجش، رد و قبول، یا توجیه و نکوهش باشد. خودشناسی یعنی تشخیص بین «خویشتن» و «منیت»، یعنی نگاه را از حجاب پاک کردن، یعنی قضاوتها را در ذهن خاموش کردن. بنابراین خودشناسی نیازمند نگاهی بدون قضاوت و دستهبندی است. فرد باید به سطحی از آگاهی برسد که نظارهگر رفتار خود باشد بدون اینکه آنچه میبیند، در او احساسی ناخوشایند یا منفی ایجاد کند. زیرا این احساس منفی، خود دوباره به تقویت منیت در ناخودآگاه میپردازد.
انسان موجودی کوانتومی، پیچیده و چند وجهی است که مدام در حال تغییر است. در حالی که تصاویری که از خود داریم ناشی از چارچوبهای ذهنی، کهنه و تکوجهی هستند. به کلام مولانا:
هر نفس نو میشود دنیا و ما بیخبر از نو شدن اندر بقا
زندگی یک حرکت است، یک جریان وسیع، غیرقابل پیشبینی و مستمر. توان درست دیدن خود به عنوان یک موجود یگانه کوانتومی در جریان مداوم زندگی با چارچوبهای کوچک ذهن ممکن نیست. قالبهایی که چارچوبهایمان برای نگاه ما میسازند، وسعت حرکت زندگی را در تمایلات، آرزوها، خواستهها و تصورات متوهم ما محدود میکند. نگاه فقط زمانی این وسعت را میبیند که از بند منیت آزاد شده باشد.
ناخودآگاه فرد، خود را به راحتی در رفتار او نشان میدهد. به همین دلیل دیگران شخصیت یک فرد را از خود او بهتر درک میکنند. طبق پژوهشهای ویلسون بین آنچه از ویژگیهای شخصیتی خود درک میکنیم و آنچه دیگران از شخصیت ما استنباط میکنند همبستگی پایینی وجود دارد. البته این لزوما به این معنی نیست که حق با دیگران است، اما وقتی نظرات گروه گستردهتری از اطرافیان را بررسی کنیم، احتمالا مشابهتهای بیشتری میبینیم. به همین دلیل اگر خود را از نگاه دیگران (آنها که احساسات مثبت یا منفی بسیار عمیقی نسبت به ما ندارند و ارتباطشان آنقدر طولانی بوده که بتوانند مشاهدات مستمری از ما داشته باشند) به دور از احساسات و قضاوتها نگاه کنیم، گام اثربخشی در خودشناسی خود برداشتهایم.
نگاه بیقضاوت به رفتار و احساساتمان به ما این امکان را میدهد که صدای منیت را که در درونمان فرمان میدهد، بشنویم بدون اینکه هویت خود را در آن بیابیم. باید هنگامی که به این صدا گوش میدهیم، آن را بیطرفانه بشنویم، آن را قضاوت نکنیم، بد و زشت و نادرست نبینیم، به داوری یا سرزنش آن نپردازیم، داوری یا سرزنش به این معنا است که همان صدا دوباره از دری دیگر وارد شده است، فقط ببینیم که هست و در این لحظه چه میگوید. به تدریج متوجه میشویم که منی که صدا را میشنوم و صدا که منیت من است، دو موجود متفاوت هستیم. وقتی بتوانیم به ایگوی خود جدا از خویش نگاه کنیم، بعد جدیدی از آگاهی ایجاد میشود. در این حالت آگاهی فرد از ذهن و منیتش بالاتر میرود و دیگر از راه یکی دانستن خویش با صدای ذهن، به خودمحوریتش نیرو نمیدهد. این آغازِ پایان دادن به تفکر غیرارادی و ناخواسته است، این آغاز شکستن چارچوبهای ذهنی است.
خودشناسی موجب میشود ذهن از تجزیه و تحلیل و بد و خوب کردن تغییرات زندگی دست بردارد. در نتیجه پذیرش فرد در شرایط مختلف بالا برود و به جای مقاومت دربرابر تغییراتی که دوستشان ندارد، فرصتهای موجود در شرایط جدید را ببیند و هر آنچه زندگی برایش به ارمغان میآورد را پذیرا شود. در نتیجه خودشناسی موجب بالا رفتن احساس خوشحالی و خوشبختی بدون نیاز به انگیزههای بیرونی میشود. زیرا فرد در هر شرایطی که باشد، آنچه هست را میپذیرد بدون اینکه نگرش منفیای در او ایجاد کند.
نکته مهمی که در رابطه با خودشناسی وجود دارد این است که خودشناسی یک هدف نیست که به آن برسیم و کار تمام شود. خودشناسی یک مسیر است که تا روزی که زنده هستیم، راه برای پیمودن دارد. انسان هر روز تغییر میکند و خودشناسی در هر روز شناخت این خویشتن جدید است.
فهرست منابع
1. تله، اکهارت. نیروی حال، رهنمونی برای روشن بینی، مترجم: هنگامی آذرمی (1387)، انتشارات کلک آزادگان (تهران)
2. گلدول، مالکوم. قدرت فکر کردن بدون فکر کردن (بلینک)، مترجم: فاطمه عباسیفر (1389)، نشر دایره (تهران)
3. مورتی، کریشنا. نگاه در سکوت، مترجم: محمدجعفر مصفا (1382)، نشر قطره (تهران)
4. Zohar, Danah. & Marshall, Ian. (2004). “SPIRITUAL CAPITAL, Wealth We Can Live By”. London: Bloomsbury Publishing.
5. Szegedy-Maszak , Marianne. “The adaptive unconscious makes your everyday decisions”, 20 Feb 2005, http://www.sott.net/article/244624-The-adaptive-unconscious-makes-your-everyday-decisions
6. Wilson, Timothy D., “A Closer Look - How do you feel? How do you know?”, January 2004, http://news.clas.virginia.edu/psych/x1115.xml
7. http://en.wikipedia.org/wiki/Adaptive_unconscious
8. http://en.wikipedia.org/wiki/Neuroscience_of_free_will
9. http://www.iricss.org/fa/NewsRelease/News/Pages/910517_Free_Will_Brain_Libet_Challenged.aspx
10. http://www.bashgah.net/fa/content/show/84583
11. http://en.wikipedia.org